embracing the familiar darkness

ساخت وبلاگ

چند روزه که اون شدت خستگی توم کمتر شده.قبلا صبح به تختم می چسبیدم و با التماس به ساعت نگاه می کردم. انگار که اگه خوب و عمیق و عاجزانه نگاهش کنم، حداقل چند دقیقه به عقب بر میگرده. چند دقیقه کوتاه. فقط برای اینکه بخوابم. بقیه روز از اول تا آخر با این مود می گذشت که حسرت شب رو می خوردم. دیشب. شب قبلی. شبهای بعدش. که دختر تو چطوری قدر لحظات لذت بخشی که با آرامش خواب بودی رو نفهمیدی؟ هی مقداری از خواب حق مطلب رو ادا نمی کرد. کل روز با چشمهای گود افتاده و یه سرمای عمیق که از درون منو می خورد و باعث می کرد دلم پتومو بخواد حرکت می کردم. کارهامو می کردم. وظایفم رو انجام می دادم. می رفتم سر کار و همین سر کار رفتن بیشتر از هر چیز دیگه ای ازم انرژی می گرفت. هیچ وقت برای کارهای اضافه جون نداشتم. حتی برای کارهای خودم هم. حتی برای اینکه آدم پروداکتیوی باشم. حتی برای اینکه خودم باشم. (آره، من بودن خیلی انرژی می طلبه. من بودن یه نارضایتی مداومه. یه شغل تمام وقت. چون من دائما دوست دارم نباشم. من "بودن" یعنی مبارزه با همه ی سیاهی های دنیا برای اینکه از حس نیاز به "نبودن"م کم کنه.) کم کم از شبها متنفر می شدم. از خواب هم. چون هیچ مقداری از خواب بهم انرژی از دست رفته م رو بر نمی گردوند. هیچ فاصله ای بین لحظه ای که چشمامو می بستم و وقتی که مجبور بودم صدای نحس آلارم رو خاموش کنم وجود نداشت. تنها یک پلک به هم زدن. در طی این پلک هم هیچ انرژی ای بهم اضافه نمی شد. انگار که یه زالوی انرژی بهم چسبیده باشه و ازم تغذیه کنه. ولی انقدر بی انرژی و خسته بوده م که اون زالو دیگه متریالی که ازش تغذیه کنه رو به دست نمیاورد. برای همین داشت از من تغذیه می کرد. ذره به ذره. از انرژی روح و امید به زندگی و علاقه م به زنده بودن. یادم رفته بود چقدر تلاش کرده م. یادم رفته بود کیم. یادم رفته بود چقدر شغلمو دوست دارم. به قدری داشتم تلاش می کردم یادم نره چطوری نفس بکشم، که بقیه چیزها خودشون تو خاطرم کمرنگ تر می شدن. مبارزه برای بقا خودش نیازمند انرژی مداومه. بعضی از ما همیشه تو رسوندن روز به شب کم میاریم. بعضی از ماها به زور زنده ایم.

ولی، یک هفته ی اخیر.

واقعا نمی دونم چرا. نمی دونم چطوری. فقط می دونم که از خواب بلند میشم، به ساعتی که به عقب بر نمی گرده فحش می دم و بلند میشم. میرم سر کار و کار می کنم و وسط روز که میشه، دلم نمی خواد از شدت خواب آلودی خودم رو بکشم. یه سرج سروتونین توی رگهام حس می کنم که بیدار نگهم می داره. و زنده. این هفته واقعا هر روز، زنده بودم. نمی دونم چرا. مکانیسمشو نمی دونم.

می دونی وقتی مدت ها به یه داروی شدیدا اعتیاد آور معتاد باشی، و یه مدت خیلی طولانی ازش محروم بشی، لحظه ای که دوباره در معرضش قرار می گیری چه حسی داری؟ حس کامل بودن. انگار بدون اون واقعا برای خودت کافی نبودی. اعتیاد بخشی از روح هر کس رو همراه خودش می بره. و من یادم رفته بود چقدر به خسته نبودن، امید داشتن، looking forward به آینده و خودم بودن معتادم.

این هفته ممکنه تموم شه. ممکنه حتی فردا هم مثل هر روز نباشه. ولی میخوام این جا بنویسم تا یادم باشه. همیشه ارزششو داره که بِکَنی تا به خودت برسی. چون اون حس، قطعا is worth it. 


برچسب‌ها: طوفان گرافی, شرح حال نوشته, some wishes come true

انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز....
ما را در سایت انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : observer137 بازدید : 121 تاريخ : جمعه 10 تير 1401 ساعت: 14:03