همیشه طرف خودت باش. مهم نیست حقیقت کدوم طرف میره.

ساخت وبلاگ

از وقتی که نوشتن رو یاد گرفتم و تونستم ایده های توی ذهنمو شکل بدم، داستان می نوشتم. داستانهای مختلف. اولاش کپی ملایمی از سبک بقیه بود. چیزایی که یاد گرفته بودم. همین نکات کوچولو. که داستان یه قهرمان میخواد. یه آدم بده میخواد که سعی کنه جلوشو بگیره و آخرش هم همیشه خوب تموم میشد. بدی به سزای اعمالش می رسید و خوب برنده می شد. منطقی به نظر می رسید. دوست داشتنی بود. بهم میگفتن که تا زمانی که دختر خوبی باشم، ته داستانم خوبه. تا اینکه بزرگ تر شدم و یاد گرفتم هر داستان، هر جنگ، هر قضیه، حداقل دو طرف داره. یاد گرفتم که سیاه و سفید خالص خیلی کمن. اکثر مردم خاکسترین. دوست دارن وانمود کننن سفیدن، اما خاکستری غالبه. یاد گرفتم خوبی و بدی هرگز تعاریف دقیقی نداره. یا اگر هم داره مشترک نیست. و مهم تر از همه، یاد گرفتم که تقلید از کاری که بقیه می کنن، باعث میشه کارت در بهترین حالت خودش معمولی باشه. تکراری. و من میخواستم با همه فرق کنم.
کم کم شروع شد. اونقدر ظریف و زیرپوستی که حتی اومدنشو ندیدم. ولی شروع شده بود. جرئتم بالا رفته بود. می خواستم یه تغییر ایجاد کنم. میخواستم متفاوت باشم. و برای متفاوت بودن، باید بهای سنگینی پرداخت. برای همین ساختار شکنی کردم. سخت بود و نمی دونستم چیکار باید بکنم. تا حالا این مدلشو ندیده بودم. نمونه ای نبود که ازش الگو بگیرم. برای اولین بار، شروع کردم که چهارچوبی رو از نگاه یه آدم بد ترسیم کنم. که قهرمان داستانم، برخلاف تمام آموزه هام، "بد" باشه. نه مثل همیشه، نه مثل آدمای کامل و سعادتمند فداکار و مهربون توی بقیه داستانها. من داستانمو با یه دزد شروع کردم. مسلما آدم خوبی رو انتخاب نکرده بودم. و شاید برای همین بود که انقدر سریع فهمیدمش. برای همین بود که یکمرتبه عمق حقیقتشو درک کردم. که خودمو گذاشتم جای اون و نوشتم، که رفت دزدی، گیر افتاد و بردنش زندان. روی قسمت بدی فوکوس کردم. و نتیجه ش که قاعدتا، مجازات بود. این دفعه داستان قهرمان نداشت. فقط یه آدم بد بود و مجازاتش. همه ش جدید بود. و این بهای من بود. تنها بودن. بهاش این بود که دوستام داستانهامو دوست نداشتن. بهم می خندیدن. می گفتن داستانهام خیلی حوصله سر برن. می گفتن توشون هیچ اتفاقی نمیفته. و منم حرفی نداشتم. چون راست میگفتن. نمی دونستم چرا یهو این سیر برام جذاب شده. که خودمو آدم بده فرض کنم و تو زندان خیالی بشینم و فکر کنم، چرا؟ و اینجا بود که گمشده ی منطقی داستانمو پیدا کردم. تا قبل از اون شخصیت بدای داستانم در سکوت مجازاتشونو می کشیدن و هیچ کس ازشون نمی پرسید که چرا این کارو کرده؟ ذهنم عادت کرده بود به اینکه مجازات رو حق مسلم بدی بدونه. برای همین حتی در جایگاه یک شخصیت شرور، من مجازات رو قبول می کردم. چون دلیلی برای اون کار بد نمی دیدم.
کم کم شروع کردم به خوندن کتابایی که توشون قهرمان داستان، به اشتباه آدم بدی تلقی می شد و همه میخواستن مجازاتش کنن. بدون اینکه بدونن آدم خوبیه. بدون اینکه باور کنن. و تو همه ی اونا من مطمئن بودم که قهرمان، نباید مجازات بشه. چون آدم خوبیه!! چون برای کارش دلیل داشته!! چون کارای خوب هم می کنه. چون کسایی رو داره که دوستشون داره و بخاطر اونا این کارو کرده. دلیل، دلیل، دلیل. دلیل همه چیزو توجیه می کنه.
و اینجا بود که بخش گمشده داستان، یعنی همون بخشی که به کل داستان معنی می بخشه رو کشف کردم. انگیزه.
چرا یک آدم یک عمل بد رو انجام میده؟ چون انگیزه ای داره. دلیلی پشت کار هاش هست. یه شخصیت پیچیده و پربار پشت همه چیز هست. آدمی که کامل نیست (چون تو این برهه از زندگیم دیگه میدونستم آدم کامل معنی نداره) و هم خوبه و هم یک کار بد کرده. مطمئن بودم لازم نیست یک آدم خوب رو بخاطر یک کار بد مجازات سنگین کنیم. چون آدم خوبیه. و آدمای خوب باید آخر داستانشون خوب باشه. دلیلشون توجیه همه چیز بود.
و من کم کم متوجه شدم که وقتی خودمو جای یه آدم بد توی کتاب قرار میدم و مجازات میشم، دیگه نمی تونم به راحتی قبل به خودم بقبولونم که مجازات حقمه. چون منم دلیل داشتم! اگه آدم خوبا به خودشون زحمت می دادن که ازم بپرسنش، مسلما مجازات نمی شدم! و بعد فهمیدم که هرگز از آدم بدای تو کتابا پرسیده نمیشه که چرا اون کارو کردن. آدم بدا فقط به خاطر یک کار بد، و سابقه ای که ما ازش هیچی نمی دونیم تنبیه میشن. و ما با لذت نگاه می کنیم. چون یک گناه کردن، و سزای گناه مجازاته. اینجا بود که فهمیدم، شاید این آدم بد، یکی از همون آدم خوبایی باشه که کسی حرفشو باور نمی کنه! و این باعث میشه آدم خوبا، بخاطر این نادیده گرفتنشون تبدیل به آدم بدا بشن! و این شد که تعریف خوب و بد، برای من همیشه مبهم موند. تعریف قهرمان و ضد قهرمان هم همین طور.
تا وقتی که از دید های مختلف به یه داستان نگاه می کنیم، به اندازه ی تعداد اون دیدگاه ها، یه داستان مختلف داریم.
و من از اون به بعد، به طرز عجیبی، به ضد قهرمان بودن و شدن علاقه مند شدم. چون قهرمان ها آدم های کسل کننده این. اغلب کامل توصیف میشن، خوب، مهربون، فداکار. هدفی جز نجات بقیه و فدا کردن خودشون ندارن. به هیچ وجه نمیشه در این زمینه ها باهاشون همزادپنداری کرد. به جز چهارچوب خوب و بد، سر هیچ چیز دیگه ای با هم تفاهم نداریم. چون من خودخواه به دنیا اومدم و صفت اصلی هر قهرمانی، از خود گذشتگیشه. ولی ضد قهرمان ها فهمیدنی ان. انسانن، میدونی؟ خشم و نفرت و کینه شون رو حس می کنم. دلیل عصبانیتشونو می فهمم. عدم انصاف در حقشون قابل قبول نیست و بدتر از همه، اکثر ضد قهرمان ها به شدت از قهرمان ها باهوش تر، جسور تر و زیرک تر و قابل درک ترن. منطق غیر قابل رد کردنی دارن. کاملا میدونن دارن چی کار می کنن. طبق زحماتشون قدرتمندن. ولی شخصیت اصلی اغلب یه قدرت باد آورده داره. یه عنصر جدیده. مورد تایید همه ست. باهاش مثل یه معجزه برخورد میشه. این منطقا هر کسی رو که برای اون جایگاه زحمت واقعی کشیده رو به خشم میاره. و چه به حق. حق تر از این وجود نداره.
وقتی میخوایم داستان بسازیم، سعی می کنیم با خدا جلوه دادن قهرمان، و شیطان مطلق نشون دادن ضد قهرمان همه رو به سمت خوب بکشونیم. ولی وقتی حقیقت معلوم میشه، وقتی دقیق تر نگاه می کنی و اغراق های شخصیتی محو میشن، دو تا آدم معمولی می بینی. هر دو ناکامل. و اغلب در شرایط بسیار شبیه هم. یکی عمدتا انتخاب هایی می کنه که با معیار جامعه خوب محسوب میشه و دیگری گزینه ی متفاوت رو انتخاب می کنه. بهش فکر کن. متفاوت بودن تو اغلب کتابا، ویژگی اصلی ضد قهرمانه. سعی می کنن اونو مثل یه آدم دیوانه نشون بدن. سعی می کنن نشون بذن که تمام کارهایی که یه آدم عادی هرگز نمی کنه رو انجام میده. تا همه بدونن طرف درست کجاست. اما چرا ملاک خوبی و بدی، متفاوت بودنه؟ رسما داره بیان میشه که اکثریت مردم در سمت درست، و اون اقلیت در سمت اشتباه قرار دارن. میگن که تفکر اکثر مردم در مورد خوبی و بدی درسته و کورکورانه قبول کردنش هنره. ولی نمی دونن که تفکر اقلیت، یعنی اونایی که واقعا مغز تو کله شون هست و جرئت سوال پرسیدن و قانع نشدن رو دارن احتمال درست بودن خیلی بیشتری داره. منطق من، بین احساس قهرمان و منطق ضد قهرمان، حقیقت رو انتخاب می کنه. منطق شماهم همین طور. ولی حقیقت در نگاه من با نگاه شما فرق داره.
و این نباید باعث بشه که من به چشم شما، آدم بده باشم. ولی اگه سر تفکر خودتون هستید، جا داره بگم، من از آدم بده بودن لذت می برم. آدم بده کارایی رو می کنه که کسی جرئت نداره ولی همه دوست دارن انجام بدن. آدم بده تصمیماتی رو میگیره که باید گرفته شه، ولی کسی جربزه ش رو نداره. آدم بده بودن یعنی در حقیقت داری از مغزت استفاده می کنی و ورای پوسته نازک همه چیز رو میبینی. پس اینو بدون. من به ضد قهرمان بودن خودم افتخار می کنم.

پ. ن:قرار نبود اینجوری تموم شه. قرار بود بگم که دارم داستانی می نویسم که قهرمان و ضد قهرمانش هر دو یک نفرن... و تو از کجا میدونی چی حقیقت رو معلوم می کنه؟

انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز....
ما را در سایت انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : observer137 بازدید : 333 تاريخ : چهارشنبه 17 بهمن 1397 ساعت: 15:16