انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز.

ساخت وبلاگ
تنها بودن فشار زیادی به آدم میاره. چون حقیقت به خودی خود سنگینه ولی وقتی با چند نفر دیگه همراهی، اونا فضا رو تلطیف می کنن و قسمتی از بار این حقیقت رو به دوش می کشن. اما وقتی تنهای تنها میشی فقط خودتی و یه بار به سنگینی دنیا از جنس حقیقت هایی که دیگه هیچ وقت تلطیف نمی شن. دیگه هیچ وقت گوشه های تیزشون تریم نمیشه و هر دفعه که بهت نزدیک میشن، یه زخم تیز جدید ایجاد می کنن. حقیقت رو به دوش می کشی و می دوی و خون میریزی تا از زندگی عقب نمونی.مشکل اینه که وقتی زیاد تنها بمونی، گوشه های بار حقیقتت انقدر تیز و برنده میشه که کسی رغبت نمی کنه بیاد و تنهاییتو به هم بزنه و تو حمل حقیقت کمکت کنه. پس همه چیز تیز تر میشه. intense تر.بعضی وقتها فکر می کنم مردم تنهاییاشونو به شدت من زندگی نمی کنن.پ.ن: میدونی اگه یه روز یک نفر بیاد و بخواد باهام همراهی کنه و بارمو باهام به دوش بکشه بهش چی میگم؟ احتمال خیلی زیاد چیزی نمی گم و ممنون میشم که هست. ولی توی ذهنم صداها بلند جیغ می زنن که وقتی موقع سختی ها کنارم نبودی و اشکامو پاک نکردی و تغییرمو ندیدی و نبودی، پس توی خوشیهامم نمی خوام داشته باشمت. پ.ن2: ولی اینا رو بهش نمی گم. چون در نهایت، هیچ کس نمی مونه. حتی خودم.برچسب‌ها: اساس جبر, رویالوژی, مینیمال انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز....ادامه مطلب
ما را در سایت انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : observer137 بازدید : 98 تاريخ : جمعه 10 تير 1401 ساعت: 14:03

چند روزه که اون شدت خستگی توم کمتر شده.قبلا صبح به تختم می چسبیدم و با التماس به ساعت نگاه می کردم. انگار که اگه خوب و عمیق و عاجزانه نگاهش کنم، حداقل چند دقیقه به عقب بر میگرده. چند دقیقه کوتاه. فقط برای اینکه بخوابم. بقیه روز از اول تا آخر با این مود می گذشت که حسرت شب رو می خوردم. دیشب. شب قبلی. شبهای بعدش. که دختر تو چطوری قدر لحظات لذت بخشی که با آرامش خواب بودی رو نفهمیدی؟ هی مقداری از خواب حق مطلب رو ادا نمی کرد. کل روز با چشمهای گود افتاده و یه سرمای عمیق که از درون منو می خورد و باعث می کرد دلم پتومو بخواد حرکت می کردم. کارهامو می کردم. وظایفم رو انجام می دادم. می رفتم سر کار و همین سر کار رفتن بیشتر از هر چیز دیگه ای ازم انرژی می گرفت. هیچ وقت برای کارهای اضافه جون نداشتم. حتی برای کارهای خودم هم. حتی برای اینکه آدم پروداکتیوی باشم. حتی برای اینکه خودم باشم. (آره، من بودن خیلی انرژی می طلبه. من بودن یه نارضایتی مداومه. یه شغل تمام وقت. چون من دائما دوست دارم نباشم. من "بودن" یعنی مبارزه با همه ی سیاهی های دنیا برای اینکه از حس نیاز به "نبودن"م کم کنه.) کم کم از شبها متنفر می شدم. از خواب هم. چون هیچ مقداری از خواب بهم انرژی از دست رفته م رو بر نمی گردوند. هیچ فاصله ای بین لحظه ای که چشمامو می بستم و وقتی که مجبور بودم صدای نحس آلارم رو خاموش کنم وجود نداشت. تنها یک پلک به هم زدن. در طی این پلک هم هیچ انرژی ای بهم اضافه نمی شد. انگار که یه زالوی انرژی بهم چسبیده باشه و ازم تغذیه کنه. ولی انقدر بی انرژی و خسته بوده م که اون زالو دیگه متریالی که ازش تغذیه کنه رو به دست نمیاورد. برای همین داشت از من تغذیه می کرد. ذره به ذره. از انرژی روح و امید به زندگی و علاق انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز....ادامه مطلب
ما را در سایت انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : observer137 بازدید : 120 تاريخ : جمعه 10 تير 1401 ساعت: 14:03

بعضی آدمها در مسیر زندگیشون پشت فرمون ماشین نشستن. بعضی هاشون صندلی کمک راننده. بعضی دیگه شون نشستن عقب و یک تعدادی هم داخل صندوق عقب طناب پیچ شده ن، چون سعی کرده بودن از ماشین بیرون بپرن. هیچ کس حق نداره انقدر راحت از بازی خارج بشه. این یه توهینه به ساحت بازی و همه ی بازیکنای دیگه ای که توی ماشیناشون گیر کردن. رایج ترین آیتم استفاده شده توی هر ماشین پنجره هاشه. همه به هم زل زدن. همه توی این راه با همیم، منتهی ماشین هامون فرق می کنه و این باعث میشه تنهایی باورنکردنی ای باعث تنگ شدن سینه هامون بشه. آخر آخرش هم هر کسی برای خودش می مونه فقط.پ.ن1: فرمون رو دادم منو بنشونن عقب؟پ.ن2: چرا پشت فرمون نمی شینم؟ سوال قشنگی بود. همینو برو بخون فردا بیا برای کلاس کنفرانس بده.پ.ن3: چون یه تصادف بیشتر از همه به کسی که پشت فرمونه آسیب می زنن.پ.ن4: آره از تصادف می ترسم. از اینکه سعی کنم و نرسم می ترسم. میخوام حداقل dignity باقی مونده ام رو حفظ کنم ولی کم کم دیگه هیچی داره ازم نمی مونه. نه dignity، نه تلاش، نه ترس.پ.ن5: اگه یکی نشیم یکی یکی کم می شیم.برچسب‌ها: مینیمال, اساس جبر انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز....ادامه مطلب
ما را در سایت انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : observer137 بازدید : 134 تاريخ : جمعه 10 تير 1401 ساعت: 14:03

از وقتی که نوشتن رو یاد گرفتم و تونستم ایده های توی ذهنمو شکل بدم، داستان می نوشتم. داستانهای مختلف. اولاش کپی ملایمی از سبک بقیه بود. چیزایی که یاد گرفته بودم. همین نکات کوچولو. که داستان یه قهرمان م انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز....ادامه مطلب
ما را در سایت انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : observer137 بازدید : 332 تاريخ : چهارشنبه 17 بهمن 1397 ساعت: 15:16

+احساس می کنم که یکی باید بیاد رابطه ی من و باد رو که به صورت عجیبی هماهنگ شکل گرفته تحلیل و بررسی کنه و بعد بیاد بهم بگه که: شما دوتا خیلی وقته داریت با هم قرار می ذارین، ولی هیچ کدومتون خبر ندارین. 

انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز....
ما را در سایت انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : observer137 بازدید : 341 تاريخ : چهارشنبه 17 بهمن 1397 ساعت: 15:16

+اولای ترم یک که مهدیه گفت نماینده کلاس شده خیلی بهش حسودیم شد. دلم میخواست منم باشم. الان ترم چهاریم و من نماینده کلاسم.

+یک ترم کامل از ذهنم بیرون نرفت. از ته دل میخواستم که بیاد و همبازیم بشه. ترم دو اومد. بازی کردیم. خیلی هم خوب بازی کردیم. فکر کنم هنوز هم داریم بازی می کنیم. شاید حتی ناخواسته. 

انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز....
ما را در سایت انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : observer137 بازدید : 339 تاريخ : چهارشنبه 17 بهمن 1397 ساعت: 15:16

+جالبه که با خوندن سیر گذرای نوشته ها خیلی واضح به تغییر دوران و گذر از یه مرحله ی زندگی به مرحله های بعدی رو میشه فهمید! از سال سوم، به سال چهارم. جدی نبودن تموم شد. الان دیگه همه چیز جدیه و کم کم داریم باهاش کنار میایم. خیلی هم خوب. حس و حال تابستون تعدیل شده و خوبه الان. فکر کنم اگه یه تابستون پر کار و پر درس و پر هدف داشته باشی، اونقدر ها هم تابستونا بد نیست! در حقیقت اونقدر خوبه که دارم نگران شروع سال تحصیلی میشم. نکنه به خوبی تابستون نباشه؟  +چیزی که حسرت بر می انگیزه، اینه که کتابای خوبی مثل اونایی که قبلا خوندم به دستم نمی رسه. مثلا یه کتاب که به جذابیت نماد گمشده باشه. یا به هیجان انگیزی نیکلاس فلامل کیمیاگر باشه. یا به جالبی راز فیثاغورث باشه. یا به خواستنی بودن همه ی تک تک هزاران انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز....ادامه مطلب
ما را در سایت انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : observer137 بازدید : 210 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1396 ساعت: 23:56

+کم کم دارم به این نتیجه می رسم که نفرت ورزیدن از تابستان و تکرار کردن چندین و چندهزار باره ی این حقیقت در هر تریبونی که پایم به آن می رسد به هیچ وجه و در هیچ زمینه ای باعث کوتاه تر شدن تابستان نمی شود.متاسفانه زندگی باگ هایی از این دست دارد. آدم هایی که از آنها متنفرید زیر تریلی هجده چرخ نمی روند. نیست و نابود نمی شوند. نسلشان منقرض نمی شود. از کره ی زمین به ماه تبعید نمی شوند. بلکه همانجا می مانند و از آدمی به آدم دیگر تبدیل می شوند و تا ته ته کابوس های شبانه و روز های تاریکتان دنبالتان می کنند. همان قضیه ی تعادل ماده و انرژی در دنیا. هیچ راه فراری نیست. نه از آدم هایی که ازشان بدتان می آید، نه از فصل هایی که ازشان بدتان می آید و نه از کانسِپت هایی که ازشان بدتان می آید. هیچ گریزی از نفرت انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز....ادامه مطلب
ما را در سایت انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : observer137 بازدید : 223 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1396 ساعت: 23:56

+این موضوع دیگر کم کم دارد نگرانم می کند. خیلی زیر پوستی و نامحسوس دنبالم می آید و در موقعیت های مختلف حالم را می گیرد. هی به خودم می گویم، آخر یک ذره شرم، یک ذره حیا! دختره ی ورپریده، سال اول دانشگاه و این فکر ها؟! ولی دست خودم نیست، و این طور هم نیست که دوست داشته باشم به این قضیه فکر کنم چون تهش خوب تمام نمی شود. مل مته مغز را سوراخ می کند و وارد جریان افکار می شود و من شروع می کنم به حرص خوردن و به خود پیچیدن و نگران شدن. مسئله ی اصلی هم این است که چرا فکر و ذکر تمام اجناس ذکور ایرانی فقط یک چیز است، که چرا انقدر آی کیو هایشان پایین است. که چرا انقدر بی شعورند و نمی فهمند که حقوق زن باید رعایت شود و چرا آنقدر بی فکرند که به جز غرایز اصلی و تولید مثل به هیچ مسئله ی کوفتی لعنتی دیگری فکر ن انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز....ادامه مطلب
ما را در سایت انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : observer137 بازدید : 226 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1396 ساعت: 23:56

+الان یه مدت گذشته و من متوجه شدم که از اسم "مهدیه" به قدری متنفرم که حاضرم یه قتل عام حسابی انجام بدم. از همه ی مهدیه های توی زندگیم فقط زخم دیدم. چند تا الان، چهارتا؟ خیلی بیشتر. این چهارتا فط جلوی چشمن. همین. +من الان درد دارم و زخمیم. چرا هیچ کس باور نمی کنه خوب بودن چه انرژی ای از من می بره؟ خو انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز....ادامه مطلب
ما را در سایت انجمن خون آشامان همونقدر پیگیر منه که هاگوارتز. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : observer137 بازدید : 165 تاريخ : جمعه 6 مرداد 1396 ساعت: 6:01